×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

delneveshte

???

عشقهاي زپرتي

یه مجموعه قواعد اخلاقی توی زندگیم بودند ولی بعدها دیدم اینجور نمی شود زندگی کرد و شروع کردم به زندگی با قواعد به روز تر و بسته به زمان خودم ! اینجوری حداقل اعتماد به نفسم بیشتر می شه برای شناختن بهتر خودم !
یه روز فکر می کردم عشق ،گفتن و شنیدن دوست دارم های یواشکی و دیدن رویاهای خودساخته  شبانه خودم توی رختخواب! فکر می کردم دوست داشتن فقط همین تالاپ تولوپ های گاه و بی گاه قلبه ! ولی عشق همه چیز یه زندگی نیست !
اونقدر زن می شناسم همین دور و برم  که با عشق شروع کردند یه زندگی رو و بعد ها عشقشون به بودن یه بچه ارضا شده ! و تنها دلیل با هم بودنشون همین یه بچه است ! و یا مردایی که طرف مقابل براش تکراری شده و اونقدر وقیح شده که عکس یار جدید رو کنار عکس زن و بچه اش هم می زاره و اون عشق اولیه رو به لجن می کشه !

این روز های مسخره نزديك امتحان ها و موندن توی یه حالت ساکن مسخره می شه درگیر شناختن و تعریف یه سری علامت سوال ها شد، و فهمید که هدف من اون چیزی که می خواستم نیست هنوز ! شروع یه زندگی نو یه ظرفیت ها و مسئولیت ها می خواد که من هنوز درست جمع و جورشون نتونستم بکنم ! 
خوب هر کسی یه روز به یه جایی می رسه که برای آینده اش باید یه سری تصمیم ها بگیره !

 و من چقدر بدم که با اینجور نوشتن نامفهومم ، حس بعضی ها رو می ترکونم برای هیچ و پوچ!
 این زپرتی ِ عنوان هم از نظر یکی از دوستان اومده که ما ارادت خاصی نسبت به عمه اش داریم
جمعه 10 دی 1389 - 8:18:56 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://gool.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 15 دی 1389   9:28:08 PM

 

را زشقایق

شقایق گفت با خنده نه تبدارم، نه بیمارم

گر سرخم، چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده

که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم

و او هر لحظه سر را رو به بالاها

تشکر می کرد پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت: اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست

خودش هم تشنه بود اما

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد، آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

ز هم بشکافت! ز هم بشکافت!

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی بمان ای گل

و من ماندم نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد

http://zanzalil.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 15 دی 1389   4:49:04 PM

very goood